چندنکنه ادبی جالب
درایت معلم
انوشیروان رامعلمی بود.روزی معلم اورابدون تقصیربیازرد.انوشیروان کینه اورابه دل گرفت تابه پادشاهی رسید.روزی اوراطلبیدوباتندی ازاوپرسید چرابی سبب به من ظلم نمودی؟معلم گفت:چون امیدداشتم که بعدازپدربه پادشاهی برسی خواستم که توراطعم ظلم بچشانم تادرایام سلطنت به کس ظلم ننمایی.
زندگی
زندگی خوردن وخوابیدن نیست
انتظاروهوس ودیدن ونادیدن نیست
زندگی چون گل سرخی است پرازخاروپرازبرگ وپرازعطرلطیف
یادمان باشداگرگل چیدیم
عطروبرگ وگل وخار
همسایه ی دیواربه دیوارهمند
تغییرخود
سرقبرشخصی نوشته شده بود:کودک که بودم می خواستم دنیاراتغییربدهم وقتی بزرگترشدم متوجه شدم دنیاخیلی بزرگ است من بایدکشورم راتغییربدهم بعدهاکشورم راهم بزرگ دیدم وتصمیم گرفتم شهرم راتغییربدهم درسالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام رامتحول کنم .اینک من درآستانه ی مرگ هستم می فهمم که اگرروز اول خودم راتغییرداده بودم شایدمی توانستم دنیاراهم تغییردهم.
سپاس نعمت (سعدی شیرازی)
هرگزازدوروزمان ننالیده بودم وروی ازگردش درهم مکشیده مگروقتی که پایم برهنه بودواستطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه درآمدم دلتنگ یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم وبربی کفشی صبرکردم
مرغ بریان بچشم مردم سیر*****کمترازبرگ تره برخوانست
وآنکه رادستگاه وقوت نیست *****شلغم پخته رامرغ بریانست